شاه وقتی داشت به سمت هواپیمایش می رفت تا برای همیشه از ایران گم و گور شود به خیال خود می توانست دوباره با کمک اربابانش به ایران برگردد فکر می کرد این ماجرا هم چیزی شبیه 28 مرداد 1332 است اما وقتی چرخ های هواپیمایش از فرودگاه مهرآباد کنده شد رفت که رفت.

شرح آنلاین-رامین فرهودی/چند ماه قبل از ۲۶ دی ۵۷ کارتر در کاخ سعدآباد ایران را جزیره امن منطقه خواند و شاه را لنگر و ژاندارام منطقه معرفی کرد. اما شاه بخت برگشته که همیشه بدنبال شنیدن تعریف و تمجید از اطرافیان بود باورش نمی شد دولت مستعجلش رو به زوال است.

خیلی شیک و مجلسی بعد از ضیافت شام فرح با کارتر رقصید و زن کارتر هم با شاه و بعد هم گیلاسی به هم زدند و به سلامتی هم نوشیدند و شاه باز فکر می کرد این سلطنت همیشه جاویدان است و کاش رضا شاه پدر بود و می دید که پسر چه گلی به سر این مرز و بوم زده است. دور میز ضیافتش پر بود از سفیر و رئیس این کشور و آن کشور و گیلاس ها به سلامتی هم بالا و پایین می رفتند.

اما این روش آمریکایی هاست که اگر بخواهند حواس کسی را از اصل ماجرا پرت کنند او را مست می کنند و بعد در عالم هپروت حرف های صد من یک غاز تحویلش می دهند و او را امیدوار می کنند کاری که همین الان دارند با شاهزاده سعودی می کنند و قرار است به زودی جام باده را هم به دست اهل عربستان بدهند و کاخ سرمست از بوی نفت را با بوی ویسکی های آمریکایی پر کنند و بکنند آن کاری را که خیلی وقت است منتظرش بودند.

چند ماه بعد همین آمریکایی ها که دیدند خماری از سر پهلوی دوم پریده و اوضاع دیگر رسما قاراشمیش شده است پیشنهاد دادند وی با معرفی یک نخست وزیر جدید به بهانه درمان از کشور خارج شود و بختیاری که بختش یارش نشد به اوضاع داخلی ایران سر و سامانی بدهد.

محمدرضا باورش نمی شد باز با فشار یک مخالف محبور به خروج از کشور شود. دفعه قبل که مصدق حالش را گرفته بود با ثریا سوار هواپیما شد و در رفت به سمت ایتالیاف با چمدانی که تویش خالی از پول کافی و لباس برای عوض کردن بود. اما این بار آمریکایی ها از او خواسته بودند چمدانش را محکمتر و بزرگتر ببندد. پهلوی دوم فهمیده بود که این سفر یک سفر بی بازگشت است، چیزی شبیه سفر به مریخ و برای همین بود که موقع رفتن رسما اشکش در آمد. خیلی دلش می خواست زار زار بزند زیر گریه اما نمی شد.

تمام غلط هایی که کرده بود از کاخ تا فرودگاه مدام از مقابل چشمانش عبور می کرد زیر زیرکی نگاهی هم به فرحش می انداخت که بخشی از مصیبت فعلی از گور او بلند می شد با آن جشن فرهنگ شیراز کذایی اش که زن و مرد را برای هم لخت کرد و ریخت بین مردم و داد همه را در آورد، از مردم تا مرجعیت.

توی لابی فرودگاه که خدم و حشم را دید فهمید که بله… دیگر باید رفت. باورش نمی شد این روحانی ای که از سال ۴۲ مخالفت ها علیه وی را آغاز کرده بود چنین بتواند حالش را بگیرد. امام خمینی (ره) با سر به زیری و متانت معنوی اش بدون هیچ اسلحه و مقابله نظامی ای چنان با تسبیحش به صورتش زده بود که اشکش پای پرواز در آمد. می خواست بزند زیر گریه که غلط کردم اما نمی توانست مثلا خیر سرش شاه بود و برای خودش خری بود توی خرها.

همه دستش را بوسیدند و او رفت یعنی در رفت، شاه با فرحش در رفت.